- ۱۰ اسد ۱۳۹۴
یک شنبه ۱۱ اسد ۱۳۹۴
نویسنده: اومبرتواکو
برگردان: مجتبی ویسی
شنیدهام در فرانسه، در شهر زادگاه الکساندر دوما، هیاهویی بر سر انتقال خاکسترِ او به پانتیون پاریس راهافتاده بود. به گمانم در ایتالیا نیز، چنانچه میخواستند بر اساس یک فتوای علمی، گور روایتگری بزرگ و محبوب همچون او را بغلدست [پهلو] کسانی قرار دهند که نامشان از قبل در فهرست نخبهگان آمده، عدۀ زیادی جنجال بهپا میکردند. از شوخی گذشته، ما تنها کسانی نیستیم که از مشاهدۀ تبعیض میان خالقان آثار ادبیِ جدی و آنچه «داستان عامهپسند» نام گرفته، دلآزرده میشویم.
داستانعامه پسند وجود دارد، در آن نباید تردید کرد؛ در این محدوده ماجراهایی اسرارآمیز میگنجد، رمانسهایی درجه دوم، و یا کتابهایی که مردم آنها را معمولاً در ساحل دریا میخوانند و تنها هدف از خلقشان، لذت بخشیدن به خواننده است. در چنین کتابهایی گرچه سبک یا خلاقیت چندان معنا ندارد، اما حقیقت آن است که همواره با اقبال خوانندهگان مواجه میشوند، چون قالبها و کلیشههایی را مدام تکرار میکنند و دنبالهروِ قواعدی هستند که با مذاق خواننده سازگار باشد.
در این صورت، آیا باید گفت که هدف السکاندر دوما، نوشتن داستانهایی از ایندست بوده است، و یا آنکه، بر اساس برخی از نوشتههای انتقادی و مناقشهانگیزِ خود او، از بابت چنین مسایلی حتا نگرانی هم به دل راه نمیداده است. او غلامانی داشته است که در راه نگارش داستانهای متعدد، یاورش بودهاند و خود هم داستانهایش را هرچه بیشتر کش میداد تا پول کلانتری به جیب بزند. اما این قدرت را هم داشت که در برخی از آثارش، شخصیتهایی را بیافریند که میتوان نام «حماسی» بر آنها گذاشت؛ کسانی که در ذهن و خیال مردم جایی برای خود دستوپا کردند و چنانکه قاعدۀ چنین شخصیتهای حماسی و داستانهای افسانهمانند است، نسخههای مختلف از روی آنها ساخته شدند و این روند هنوز هم ادامه دارد.
الکساندر دوما در مواردی، با توانایی ناب ادبی خویش، توانست داستانی حماسی خلق کند. دمدستترینِ آنها سه تفنگدار است؛ داستانی که کلمات آن چون نُتهای موسیقی جاز، شور و حرارت میآفریند. این نویسنده حتا در حین نوشتن دیالوگها، که من آنها را «دیالوگهای تکهتکه» نامیدهام و به کمک آن دو یا سه صفحه صرفاً به گوشه و کنایه و لطیفههای کوتاه و غیرضروری اختصاص مییابد (فقط برای طولانیتر کردنِ اثر)، به سبک و سیاق افراد وقتگذران و بیدغدغه کارش را پی میگیرد.
دربارۀ اثر دیگر دوما، کنت مونت کریستو، چه باید گفت؟ من جایی دیگر هم گفتهام که زمانی میخواستم این کتاب را ترجمه کنم، اما در آن مرتب به جملاتی نظیر این برمیخوردم: «از روی صندلی [چوکی]ِ خود که بر آن نشسته بود، بلند شد.» خوب اگر این فرد از روی صندلی خود برنخاسته باشد، پس از روی کدام صندلی باید بلند شده باشد؟ در ترجمۀ خود فقط میتوانستم چنین بنویسم: «از روی صندلی بلند شد»، و یا حتا کوتاهتر: «بلند شد»، چون از قبل مشخص بود که این فرد روی یک صندلی و پشت یک میز نشسته است.
طبق محاسبات من، با این کار، یعنی کوتاه کردن زبان نوشتاریِ الکساندر دوما، ۲۵ درصد در وقت خواننده نیز صرفجویی میکردم. ولی بعد متوجه شدم که همین کلمات اضافه و تکرارِ مکررات و دقیقاً کارکردی اساسی و تعیینکننده در داستان دارند؛ چون سبب انتظار و تنش میشوند و رویداد نهایی را به تاخیر میاندازند. بنابراین، برای آنکه صحنۀ انتقامگیری تاثیرگذار و زیبا از کار درآید، وجود آنها بسیار ضروری و لازم است.
امروزه فقط با مطالعه و بازخوانیِ آثار اوژنسو است که میتوان به توان شگرفِ دوما در امر روایتپردازی پی برد. «سو» از همعصران الکساندر دوما بود و بسیار هم از او مشهورتر. اثر او زیر عنوان اسرار پاریس، به واسطۀ تعدد شخصیتها و مشکل تعیین هویت آنها و پرداختن به همۀ آنها، مجموعهیی سرگیجهآور است، ضمن آنکه این کتاب راهکارهای سیاسی و اجتماعی را نیز در بر میگیرد. با خواندنِ آن درمییابیم که کلمات و عبارات اضافی در کتاب چنان بر حجم آن افزودهاند که روند قرایت متن را مختل و دشوار میسازند و تنها میتوان به چشم یک سند به آن نگاه کرد، نه رمان؛ یعنی همان چیزی که اصولاً باید باشد.
آیا میتوان گفت ذوق و قریحهیی در نوشتار وجود دارد که الزاماً در محدودۀ خلاقیتهای زبانی نمیگنجد، اما بخشی از ضرباهنگ و افزودنیهای زیرکانۀ نویسنده را شکل میدهد که مرز میان اثر ادبی جدی و داستان عامهپسند را تا حدودی کمرنگ میکند؟ مبدای حرکت رمان همچون یک اثر حماسی، زبان است؛ بدان معنا که اودیپ یا مده آ، صرفاً به واسطۀ عملکرد و اعمالشان بیشتر شخصیتهایی نمونهوار و مثالی هستند؛ حتا قبل از آنکه در قالب تراژدیهای عظیم یونانی قرار گیرند. شخصیت داستان «شنل قرمزی» و یا شخصیتهای اسطورهیی افریقایی یا امریکایی نیز وضعیتی مشابه دارند و آنها هم، فراتر از مرزهای ادبیات، به صورت الگویی برای زندهگی درمیآیند؛ الگویی که از ماهیت واقعی خود آنان پیشی میگیرد و لایه و قالبی افزون بر موجودیت حقیقیشان به وجود میآورد.
آیا در رمان باید بیشتر به مسایل روانشناسانۀ شخصیتهای اصلی پرداخت؟ این کاری است که در رمان نو انجام میشود، حال آنکه در حماسههای کخن چنین نبوده است. آخیلوس یا فروید، بُعد روانشناختی حماسۀ اودیپ را چندان برجستهسازی نکردند و در واقع باید گفت آن را تقلیل دادند، اما این شخصیت، با آن وضعیت منحصر به فرد و روح بیقرار، همچنان در دنیای ما حضوری ملموس دارد.
در ایتالیا به ما یاد میدهند که رمان را به واسطۀ نوع نثر هنرمندانه شناسایی کنیم که رگههایی از شاعرانهگی، البته نوع خاصی از آن، در اثر دیده شود. به این ترتیب، میتوان گفت که استاندال نثری منزه و منقح داشته و در مقابل، ایتالو اسوه وو نثر نوشتاری نتراشیده و ناهنجاری داشته است. ولی اگر خواهان نثری شاعرانه هستیم، آن را بیشتر در آثار لیالا میتوان یافت تا آلبرتوموراویا.
مشکل آنجاست که در رمان باید داستانی را تعریف کرد و به شخصیتهای نمونهوار آن، حتا اگر شده با توصیف رفتار ظاهریشان، جسم و جان بخشید. آشنایی با شخصیت دارتانیان [در کتاب سه تفنگدار] و تشریح خلقوخوی او به شکلی ساده و سرگرم کننده صورت گرفته، ولی میبینیم که شخصیت او حالتی حماسی پیدا کرده است، در حالی که بُعد روانشناسانۀ شخصیت ژولین سور [در رمان سرخ و سیاه استاندال] با آنکه دشوار و پیچیده است، اما چنین لفظی را در مورد او نمیتوان به کار برد. به همین دلیل، من موافق این نظر هستم که میان رمان تاریخی و رمان پولیسی تفاوت وجود دارد. اولی، به واسطۀ قهرمانانش ما را با کل رویدادهای یک دوره و عصر مشخص آشنا میکند، در حالی که دومیصرفاً به یک مقطع زمانی خاص میپردازد که آن را در قالب هر دوره یا عصر دیگری میتوان جا داد؛ بیآنکه از میزان تاثیر آن ذرهیی کاسته شود.
اما بحث ما در اینجا در مورد آن دسته از آثار هنری نیست که عظمت و لایههای ژرف و تو در توی آنها انکارناپذیر است؛ بلکه محور بحث ما، نوشتار حماسی است که وضعیتی به کلی متفاوت دارد. اساساً کسانی هم مانند پی یر سووستر و مارسل آله، صرفاً بهخاطر در آمد بیشتر، داستانهایشان را کش میدادند. آثار آنان دربارۀ موجودات خیالی است و اگرچه آنها نمونهیی از نوشتار عالی و آثار طراز اول به حساب نمیآیند، اما شخصیتهای داستانیشان رنگوبویی حماسی به خود گرفتند، چنانکه فکر و ذکر سورریالیستها و دیگران را به خود مشغول کردند. از طرفی، شخصیات روکامبول، آفریدۀ پی یر الکسی پونسون دوترای هنوزهم ما را سرگرم میکند، در حالی که هیچوقت نتوانست حالتی حماسی به خود بگیرد. چرا؟ هنوز هم برخی الگوهای ناب و شگفتانگیز و تمهیداتی روایتی وجود دارد که باید به بررسی و مقایسۀ دقیق آنها با یکدیگر پرداخت.
منبع: گل سرخ با هر نام دیگر- نشر اختران، چاپ اول ۱۳۸۶- ص ۸۵ تا ۹۰
Comments are closed.